معنی خردی و کوچکی

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

کوچکی

‎ خردی صغیری، کم وسعتی و کم حجمی، اندکی قلت، کم سنی، بندگی فرمانبرداری: در کوچکی و خدمتگزاری حاضرم.


پر خردی

حالت و چگونگی پر خرد مقابل کم خردی.


خردی

بچگی، کودکی، طفولیت

لغت نامه دهخدا

خردی

خردی. [خ ُ] (اِ) مَرِق. مَرِقه. آنرا خردیق ساخته و اصل آن خردیک بوده. (یادداشت بخط مؤلف):
هر دو آن عاشقان ِ بی مزه اند
غاب گشته چو سه شبه خردی.
ابوالعباس.
پیر زالی گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزوی.
ناصرخسرو.

خردی. [خ ُ] (حامص) بچگی. کودکی. طفولیت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج):
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هرگه که بخردی بگریزد ز دبستان.
ناصرخسرو.
بخردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن.
سعدی (بوستان).
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی (بوستان).
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ٔاو پیدا. (گلستان).
هرکه در خردیش ادب نکنند
در بزرگی فلاح از او برخاست.
سعدی (گلستان).
وقتی بجهل جوانی بانگ بر مادر زدم دل آزرده بکنجی نشست و گریان همی گفت مگر از خردی فراموش کردی که درشتی همی کنی ؟ (گلستان).
در حالت خردی با مادر و پدر چنین معاملت کرده اند. (گلستان).
|| کوچکی. (آنندراج).صِغَر. صغاره. مقابل کلانی و کِبَر. مقابل بزرگی:
فلک بچشم بزرگی کند نگاه در آنک
بهانه هیچ نیارد زبهر خردی کار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گندم سخت از جگر افشردگی است
خردی او مایه ٔ بی خردگی است.
نظامی.
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می کنی بدین خردی ؟
سعدی (طیبات).
سر بیش گران مکن که کردیم
اقرار به بندگی و خردی.
سعدی (ترجیعات).
خردی گزین که خردی زآفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را؟
وحید قزوینی.
|| حقارت. مَحْقَرَت. (یادداشت بخط مؤلف):
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکار خردی مساز.
فردوسی.


کوچکی

کوچکی. [چ َ / چ ِ] (حامص) صغر و خردی. (ناظم الاطباء). خردی. صغیری. (فرهنگ فارسی معین). صغر.مقابل بزرگی و عظم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قلظقه، کوچکی اندام. (منتهی الارب). || کم وسعتی. کم حجمی. || اندکی. قلت. || کم سنی. (فرهنگ فارسی معین). کودکی. بچگی. طفولیت.
- امثال:
آدم از کوچکی بزرگ می شود، برای نیل به مقامات بلند شروع از رتبه های پست عیب نیست. تحمل تحقیر برای نیل به مقامات عالی سزاوار است. (امثال و حکم ج 1 ص 21).
|| حقارت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در تداول عامه، بندگی. فرمانبرداری: در کوچکی و خدمتگزاری حاضرم. (فرهنگ فارسی معین).


خردی فروش

خردی فروش. [خ ُ ف ُ] (نف مرکب) آنکه مَرَق فروشد. مَرّاق. رجوع به خردی پز شود.

فرهنگ عمید

خردی

کوچکی،
کودکی،


کوچکی

کوچک بودن،
خردی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

کوچکی

حقارت، کم‌حجم، طفولیت، خردی


خردی

طفولیت، کودکی، بچگی، خردسالی، کوچکی، ریزی، ریزنقشی، حقارت، کمی

فرهنگ معین

کوچکی

(~.) (حامص.) صغر، خردی.

فارسی به عربی

خردی

طفوله، قله

فارسی به آلمانی

خردی

Kindheit, Kindheit

معادل ابجد

خردی و کوچکی

879

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری